مرغ سحر ناله سر کنداغ مرا تازه تر کنز آه شرر بار، این قفس رابر شکن و زیر زبر کنبلبل پر بسته ز کنج قفس درآنغمه ی آزادی نوع بشر سرآو نفسی عرصه ی این خاک توده راپر شرر کنظلم ظالم، جور صیّادآشیانم، داده بر بادای خدا، ای فلک، ای طبیعتشام تاریک ما را سحر کن نو بهار است، گل به بار استابر چشمم، ژاله بار استاین قفس، چون دلم، تنگ و تار استشعله فکن در قفس ای آه آتشیندست طبیعت گل عمر مرا مچین جانب عاشق نگه ای تازه گل از اینبیشتر کن، بیشتر کن، بیشتر کن مرغ بیدل، شرح هجرانمختصر، مختصر کنبهارندانستیم چه برسرمان آمدکه کارمان کارنشد بارمان بارنشد که هنوز هم شعرمشروطه برزبانمان جاری است .نوزده آذر ۱۴۰۲ بخوانید, ...ادامه مطلب
دیروز مجبور شدم بروم ماموریت. جای دوری نبود و فقط دو ساعت رانندگی داشت. پریدم پشت فرمان و زدم به جاده. نیم ساعت نرفته بودم که دیدم مورچهی زرد و درشتی روی داشبورد ماشین قدم میزند. لابد به هوای شفتالوی نیمهخوردهای که یک هفته است افتاده کف ماشین، از پنجره کشیده بالا و آمده داخل ماشین. بعد هم دیده که ای دل غافل، آقای عطار شال و کلاه کرده و پریده پشت فرمان و دِ برو به سمت ماموریت. تف به این شانسات مظفر. یکی از فوبیاهای من همسفر شدن با هر گونه حشرهای در ماشین است. حالا هم من و مظفر با هم شاخ به شاخ شده بودیم و باید میرفتیم ماموریت. وسط اتوبان هم که نمیشد زد کنار. پس تمام نفسام را جمع کردم و مثل شمع کیک تولد فوتاش کردم و پرت شد کف ماشین. جنبِ همان شفتالوی پکیده. همان میوهی ممنوعهای که کارش را به اینجا کشانده بود.دو ساعت راندم و رسیدم به پروژه و ماشین را نگه داشتم. هر چه گشتم مظفر را ندیدم که پرتشاش کنم بیرون. ندیدناش از دیدناش هم ترسناکتر بود. ولش کردم و پیاده شدم. دو ساعت بعد برگشتم توی ماشین و دیدم مظفر نشسته پشت فرمان. با اقتدار فوتاش کردم و پرت شد از ماشین بیرون. خیلی پیروزمندانه نگاهش کردم. کاملا سردرگم و گیج اطرافاش را نگاه میکرد. دویست کیلومتر از خانهاش دور بود. مسافتی که اگر تمام عمرش هم راه برود، نمیتواند طیاش کند. فقط شاخکهایش را تکان میداد. من تا حالا هیچ مظفرِ سردرگمی را ندیده بودم. دلم برایش سوخت. حس کردم هیولایی هستم که یک جانِ شیرین را تلخ کرده است. لیوانم را برداشتم و هلش دادم و انداختماش توی آن و شب برگرداندماش خانه و رهایش کردم. حس شیرین نجات دادن مظفر. حتی شفتالو را هم گذاشتم بیرون که با خیال راحت تا آخر عمر امرار معاش کند. ش, ...ادامه مطلب
به نام خداوند جان و خرد کزین برتر اندیشه برنگذردخداوند نام و خداوند جای خداوند روزی ده رهنمای واینکه مرگ خواست کیست کس نمی داند اینکه کی فرود می آید وچگونه آن هم بر کسی پیدانیست اما وقتی نازل می شود هرکاری می کنی آرامش بدست نمی آید که نمی آید قطره قطره وجودت را پرمی کند از دلتنگی وکارهای نیمه تمام کاشکی های ناشدنی اگر فقط می شد چند ساعت به عقب برگردی چه کارها که نمی شد ب, ...ادامه مطلب
پیش از آن هيچگاه در انفرادي نبودم و هر روز به نظرم يك سال طول مي كشيد. سلول من هيچ نوري نداشت و من ساعت مچي نداشتم. گاهي فكر مي كردم حالا نيمه شب است، در حالي كه تازه سرِ شب بود. هيچ مطلبي براي خواندن نداشتم و كاغذي در دسترسم نبود كه روي آن چيزي بنويسم و كسي هم در كنارم نبود تا با او حرف بزنم. در اي, ...ادامه مطلب