نوشته های گذشته من که به دلیل مشکلات پیش آمده برای وبلاگ پاک شده بود!

ساخت وبلاگ

بچه قورباغه

+ نوشته شده در شنبه هفدهم آبان 1393 ساعت 21:15 شماره پست: 116

کی باور می کند این حرف ها را !

 باور می کردند دیگر !باورمی کردند که وقتی حمام نمره می رفتند از سرتاته ش را می شستندو اگر می شد ضدعفونی می  کردند که شیء نامعلوم دردسرساز وارد بدنشان  نشود که دورازجان حامله شوند و نتوانند جلوی خانواده سربلندکنند .خنده داراست نه نیست ،تا سالیان دراز هم خودشان هم مادرشان وحتی دخترانشان باخوف  به حمام بیرون می رفتند که دختر همسایه همینجوری از حمام باردار شده بوده است .گرچه من الفبای زیست شناسی را که آموختم به همه آنها به زبانی که بفهمندو مودبانه هم باشد توضیح دادم که باور کنید این بچه قورباغه شیطان وپرتحرک حتی ده دقیقه هم در گرمای حمام دوام نمی آورد ،بماندکه ازبدن آقای محترم قبلی که درنمره استحمام کرده چگونه خارج شده  ،حالا با چه شیوه ای می خواهد وارد بدن دخترآفتاب مهتاب ندیده  این وآن شود که آبستنی را نتیجه شود . باورشان نشد ، قسم دختر همسایه کارسازتربود .

کلاس نقاشی

+ نوشته شده در چهارشنبه هفتم آبان 1393 ساعت 10:4 شماره پست: 115

هفده هجده ساله بودم که کلاس نقاشی می رفتم ،نقاشی را دوست داشتم هنوزهم دارم اما هیچ وقت جدی نگرفتم ،حوالی میدان انقلاب در خانه ای قدیمی از این خانه های کوچک چندطبقه که هرطبقه دواتاقی دارد تشکیل می شد ،طبقه اولش بود تاآنجا که یادم مانده از در که تومی رفتی نقاشی آویحته بود تا بالا،پله های سنگی با نرده های سنگی پهن ازآنها که جان می داد برای سرسره بازی البته اگرانقلاب نشده بود ومن یک دوسالی کوچکتر بودم .استاد کمی ملنگ بود و کمی هم مخدر مصرف می کرد و جز آن اما ازنقاشی خوب سردرمی آورد ،بعدتر سرازپاریس درآورد. درآن خانه  زنان نچندان جوان زیادی پلاس بودند که صدای پخت وپز و رفت وآمدشان می آمد ،ازدر دیگری رفت وآمدداشتندوبندرت باایشان مواجه می شدیم قیافه هایشان کمی غیرعادی بود البته به نظرمن درآن سالها !زمان زیادی نگذشت که بفهمم قصه چیست ولی آخرش نفهمیدم کدام یک پوشش دیگری بود .نگفته پیداست شب ها خانه کم هیاهونداشت .

برخورداجتماعی

+ نوشته شده در جمعه دوم آبان 1393 ساعت 20:6 شماره پست: 114

دختر کنارمن پشت سرراننده نشسته بود با گوشی همراهش حرف زنان سوارشد وادامه داد ،پچ پچ می کردو بسیار طولانی شد من سرسام گرفتم ،دراین بین به راننده معترض شدکه صدای رادیورا کم کن ،که من چیزی نمی شنوم ،راننده هم البته منتظرهمین بود شاکی شد که شما صحبتتان به درازا کشیده ودر تاکسی اینهمه حرافی مجازنیست ،دختربه فرد آنسوی خط گفت بعدا ادامه می دهد و به راننده گفت که پیاده می شود همین جا وسط خیابان ! راننده کرایه اش را طلب کرد ،دختر تهدید به شکایت کرد مردیک دوکلمه بی ادبانه برزبان آورد که خوب ازراننده ای که سراسرروز ازاین سرمسیربه اون سرمسیرازاین چراغ قرمزبه آن چراغ قرمر ساعتها پشت فرمان است توقعی نیست که خیلی باادب باشدوحقوق اجتماعی شهروندان یامسافران را رعایت کند اما از یک دخترجوان انتظار داریم برای دفاع از حق خودش راهی متمدنانه تری !را برگزیند نه اینکه چنان از پشت سربه سرراننده بکوبد که عینکش پرت شودوالبته باچاشنی حرفهای رکیک وقیل وقال .وای برما که فرزندانی تربیت می کنیم که مادران فردایندو هنوز الفبای اخلاق اجتماعی و رعایت شان دیگران را بلدنیستندو کنترلی منطقی براعصاب خودندارند.

عشق در معنای رویا

+ نوشته شده در جمعه دوم آبان 1393 ساعت 12:26 شماره پست: 113

خانم دکتر ا.چ. چندسالی از ب . بزرگتر بود ، ازخانواده ای ثروتمند واز اعیان شهر ،ب دبیرستان  را تمام کرده وحالا چندسالی می شد که دریک سازمان دولتی کار می کرد ،عضو خانواده  یکی از ملاکین آذربابجان که به سر اختلاف بارضاشاه همه ثروت خانواده  به تصرف درآمده بود .اچ دختر جوان زیبایی بودو بسیاری از عشق او به ب باخبر بودند اما ب عاشق نبود و تناسبی  بین خود وخانم دکتر نمی دید،وقتی ب عاشق  م شد ،گرچه از اچ بعید بود !خودکشی کرد نجاتش دادند و چندسالی فرستادندش ینگه دنیا .بعدها برگشت هرگز ازدواج نکرد ولی باهمه خانواده دوست شد .همه به اواعتمادداشتند حتی همسر ب یعنی م اورا به عنوان پزشک خود انتخاب کرد،این روزها هم که بعداز پنجاه سال زندگی مشترک م درگذشته است .اچ هنوز گاهی به ب سرمی زند وبه فرزندش سفارشهای ضروری پزشکی را یادآور می شود دوفرزند خوانده دارد که در اروپا هستند و اورا از ته دل دوست دارند و پنج نوه توپول موپول تودل برو به او هدیه داده اند. خوشبخت است وهرگز از عشق یا ازدواج  سخنی به میان نیاورد ه است اما هنوز عاشق پیرمرد است . دیگر از زنده ها کسی قصه اورا نمی داند .مگر دختر پیرمرد که راوی قصه ای ست  عین فیلم فارسی است .

همکاری دارم که شوهرش هفت سال  به خواستگاری اش رفته و جواب منفی گرفته ، دراین هفت سال بجز حرف های رسمی معاشرتی باهم نداشتند ،عاشق هم دیگرند به شیوه  خود ،گرچه حتی می خواسته زن مرد دیگری شود و در لحظه آخر استاد مشترکشان واسطه شده وپدرش را راضی کرده تا بی اجازه دختر قرار بله بران  بگذارد و امروز بی هم آب هم نمی خورند البته که می خورند ولی ترجیح می دهند روزهای خودراباهم باشندو همه لحظه های خوش رابایکدیگر بگذرانند ولی ازشب ها بگذرید که یکی گرمایی است یکی سرمایی وهردو کمی سرد مزاج یکی این سوی خانه ودیگری آنسوی خانه و فرزندشان دردوازده سالگی چسب مادرش است !

روح زندگی

+ نوشته شده در جمعه بیست و پنجم مهر 1393 ساعت 23:58 شماره پست: 112

درسالن نمایش میان جمعیت در کنار خانواده اش بود .اوراندیده بود .قیافه هردو کمی گرفته بود شاید کمی بحث کرده بودند میان زن وشوهر گاهی پیش می آید قیافه ی بچه ها اما عادی بود حتی خوشحال بنظرمی رسیدند مثل همه بچه های دنیا دعوای پدرومادربرایشان عادی بود شایدهم غیرعادی ولی تبدیل به عادت شده است .نمایش که شروع شد کم کم حالشان بهترشد ،حتی شانه هایشان از شادمانی انگارتکان می خورد.آرامش خودرابدست آورده بودند ،دست هم را نگرفته بودند ،سالها بود که دیگر آنقدر  به هم نزدیک نبودندولی زن وشوهرکه بودند،جز یکدیگر کسی نبودکه آویزانش شوند ،سرمیزغذا باهم بودند ،سرمیزشام باهم بودند ،وقت خواب باهم بودند ،یک روز پشت به هم می خوابیدند ،شبی دیگردر آغوش هم بودند، درس ومشق بچه ها ،بی پولی ،پولداری ،جشن ها،ختم ها ،دشمنی ها ،دوستی ها ،خانواده ها،مشغله ها،تعمیرات ،...

دید که تبدیل به سایه شده است ،کنارکشید تا جلوی ورود خورشیدررا نگیرد.چه کسی بودکه بخواهد عشق رامعنی کند؟دورشد دود شد گم شد ابر شد .جزاین چه می کرد که خوشبختی که نه ولی عادتشان رابرهم نزند .

مگر زندگی چندروزاست که بخواهد خودخواهی به خرج دهد .

گویا هفته رفاقت !

+ نوشته شده در جمعه یازدهم مهر 1393 ساعت 12:44 شماره پست: 111

این قصه قدیمی است ،یادم افتاد گفتم بنوییسم .گرفتاری عمده روابط اجتماعی  وفرهنگی در ایران پیش داوری است و بیش از آن آدم های نگران حرف مردم که خودشان همیشه خودرا بی عیب ودیگران را سراپا تقصیر می بینند. هنوز گوشی همراه باب نبود ،خانه مان در طرح ساخت یکی ازبزرگراهها به دیار باقی می رفت و آپارتمانی که خودرادرآن جاداده  بودیم تلفن نداشت ،به دوستان وآشنایان  محض رفاقت اطلاع می دادیم که دنبالمان نگردند !خلاصه کلام به دوستی زنگ زدیم پدرش پاسخ داد بسیار خشن وبی ادبانه برخورد کرد ،جا خوردم اما بی خیال ! چندوقتی نگذشته بود که باخبر شدیم طلاق گرفته و پدرش برای اینکه آبروداری کند دوستانش را می پراکند. یکی نبود بگوید خوب ازدواج ازروز اول نچندان مناسب !طلاق گرفته که گرفته به دیگران چه ؟! خانم دکتر این مملکت بایدبسوزد وبسازد که مردم حرف نزنند گرچه او خودش بیداین بادها نبود دوباره شوهرکرد و الان دوتا بچه دارد ،شوهرش مناسب حالش است ازهرنظرکه به گفت آید .

مهر 92

+ نوشته شده در دوشنبه هفتم مهر 1393 ساعت 20:34 شماره پست: 110

زندگی به مویی بنداست سخنی  بس درست است !بیزارم از درد بنویسم ولی چه می شود چاه ویلم بیشتر از رنج پراست تا شادمانی ! ولي کلام امروزم شایدکمی فرق دارد،بنظرخودم انگار شوخی دوردستی می آید احوال پارسالم ،پس از دوهفته درد و غیره و غیره و تشخیص نادرست ویا شاید جدی نگرفتن خودم گرچه مسکن که اثرش می رفت ازدرد نمی توانستم حتی دراز بکشم تاچه رسد خواب !بماند که ازسرفه درشرف خفه شدن بودم همین بس که شش ماه بعدتر پزشک پنجم یا ششم گفت حالا که گذشته ومعجزه رخ داده وسرپایی ولی می شد مرده باشی گرچه اینجوری نگفت ولی کلامش معنی دیگری نمی داد.

باهمه سختی های زندگی خوشحالم که تندرستم و ریه ام فرصت نفسرکشیدن دارد.

اگر

+ نوشته شده در یکشنبه نهم شهریور 1393 ساعت 21:42 شماره پست: 109

خواستم بگویم شما اگر جای من بودید ،اما نه خدا اونروز راانیاورد که آنچه سرمن آمد سردیگری بیاید ، این به شکست در عشق ،افتادن ازدرسی ،یاحتی مشروط شدن شبیه نیست ،حتی به بیماری  هم هیچ شباهتی ندارد .مدتی باشدکه ازکسی بی خبرباشی و به دلیلی به گورستان بروی وبا مزارش مواجه شوی . بعد بفهمی که بیمار بوده ،چندماهی است درگذشته ومادروخواهر دیوانه اش ازهمه پنهان کرده اندو مثل بی کس وکارها و ندارهابی هیچ مراسمی ،بی هیچ نمازگزاری دفن شده .هنوز در شوک هستم ،چنان همه چیزغیرانسانی بوده که غصه خوردن برایش بر خشم و شوک فایق نشد . دوستش داشتم ،دیگر نمی دانم ،اما می دانم دلم برای فرزندش که پیش از این پدرراازدست داده بود بسیار می سوزد،بچه بیچاره سرنوشتش به دست خاله ومادر بزرگ دیوانه اش که از بدروزگار بسیارهم دوستش دارند افتاده است ،تا نوجوان را که چنین مصیبتی به اورو کرده کمک کنند تا افسرده وازپا افتاده شود!

ازدفتر روزگار

+ نوشته شده در جمعه سوم مرداد 1393 ساعت 12:46 شماره پست: 108

نه ساله بودم ،تازه دم حمام سنگ گذاشته بودند که آب بیرون نیاید ،لبه اش خیلی تیزبودلابد !هنوز وسایل خانه درراه بود و مادرم لباس های مارا می شست ،صدا زدکه کثیف ها را جمع کن بیاور رفتم که لباس چرک ها رابدهم کف حمام کف آلود بود سرخوردم ،افتادم سرم شکست ،خویشاوند پزشکی داشتیم سرکوچه مطبش بود پدرم بغلم کرد تا به مطب برساند ،وسطهای کوچه همسایه طبقه بالا که فامیل دوری هم بود ،مراازپدر گرفت وبقیه راه تا مطب رساند ،سرم را بخیه کردندوالخ . خدا بیامرزدش ،بعدها شوهر خوبی نبود که خوب این به ما ربطی ندارد،به خانواده ما لطف زیادی داشت و محبت فراوان کرد .

بخشایش

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و نهم تیر 1393 ساعت 13:40 شماره پست: 107

مگر ممکن است ازمرگ کسی خوشحال شد. باید بیمارروانی بود ، حتی اگر آدم بدی باشد یا ...درگذشتن بخشودگی را بهمراه دارد بی شک وقتی کسی درآستانه رفتن است دیگرنه از بدی ها که از خوبی هایش یاد می کنی وخاطرات را مرور می کنی .بخصوص اگربه تو وخیلی ها لطف داشته وخدمت کرده گیرم دلتنگی هایی برای تبارش باقی گذاشته است .

پیر دوست داشتنی

+ نوشته شده در جمعه بیست و هفتم تیر 1393 ساعت 19:47 شماره پست: 106

کمی مانده نودساله بشود ،هرسوال رااقلا ده دقیقه یکبارمی پرسد و باز فراموش می کند ،روزگاری به کارمندان قبر قسطی می فروختند که پنهان از شوهرش برای هردو خریده و پس ازمرگ شوهرش  داده سنگ هردو را نوشنه  اند و نصب  کرده اند ،من بودم شبها کابوس می دیدم اما اوخیالش آسوده است بقول خودش زحمت جوانها راکم کرده است . نوه اش به شوخی پرسیده که مامان ازاین لامپهای خورشیدی بالای سنگ نصب نمی کنی ،پاسخ داده خیلی خوبه این یکی رابعدا شما انجام بدهید ، شعری داده روی سنگ حک کرده دخترش گفته آخه مامان این شعرخیلی باسوزوگدازه اشک آدمو درمی آره گفته می گذاشتم عهده شما یک شعر بی مزه انتخاب می کردید .

نه قندداره ،نه فشارونه چربی البته سخت راه می رود و شنواییش داغونه  وخوب تلویزیون نگاه نمی کنه کمی حوصله اش سرمی روداما عوضش کتاب می خواندوفراوان می خوابد .تصمیم دارد صدسال عمرکندتا خدا چه بخواهد .

شراب زندگی

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و ششم تیر 1393 ساعت 10:54 شماره پست: 105

دیشب فراوان اشک ریختی ! من هم ،دلم اما پر آب تراز چشم هایم بود ،امید که شنیده شده باشد .

ده روزی می شود در کماست ،ازوخامت حالش باخبربوده از خسیسی پی درمان نرفته یا بهرحال یکطرفه به قاضی نمی شود رفت ازدنیا بریده بوده ،همانطور که زن وبچه ازاو کلافه بودند اوهم ازآنها بیزار بوده است ! خدا می داند با عشق گرمی ازدواج کردند که زن می گفت لعنت براین عشق کور  !خویشاوند مادری بود و پدرازاول ناراضی وتا زنده بود پنهانی به زن کمک مالی می کرد پس از مرگ او ده سالی می شود یک مانتو بیشتر نپوشیده و حتی برای تعمیرخانه و نظافت آن نم پس نمی دهد ،میوه هارا می شماردودائم غر می زند حالا شاید زن فرشته روی زمین نباشدکه هیچکس نیست دستکم حق حیات دارد ،مسافرتی ،لباسی ،گردشی ،زبان خوشی می خواهد .ومرد ازاین شاکی است که زن احساس نداردودرمقابل او مثل دیواراست وبرایش فرقی نمی کند  سنگ شکسته توالت با نوآن ! ازنظراودرست فقط  حرف خودش است و البته آنقدر حواسش بوده که حساب بانکی هایش راخالی کند وکارت حقوقش را پنهان !

داستانی تکراری

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم تیر 1393 ساعت 9:18 شماره پست: 104

حکایتی مثل بسیاری از حکایتها

سالهای جنگ بود و پسر سرباز ،دوررادور شایدهم کمی نزدیکتر با دختر همسایه صمیمیتی داشت .

مادر راضی نبود ،خانواده دخترهم می خواستند دختررا به خواستگار دم دست تری بدهند که دختر به بیست نرسیده شوهرکرده باشد!

وقتی پسر به جبهه عزیمت کرد دیگر جای چرا نماند که اگر سلامت برگردد خواسته اش را انجام دهند .بی هیچ زخمی برگشت ،سرکار رفت ،پول پیش خانه راجور کرد ،وامی گرفت بهر جشن و همه اینها سه سالی کشید،ده سالی خوب زندگی کردند ،دختری پنج ساله داشتند که زن در آتش سوزی خانه شان در گذشت .

شش ماهی از مرگ زن عزیزش می گذشت ،خانه بازار مکاره بود و بچه به هیچی شبیه نبود ،اطرافیان دوره اش کردند که زن بگیر ،گرفت! خواهر پانزده ساله همسرش را کردن تو پاچه اش ،خانه مرتب شد ،غذای گرم سرسفره آمد، بسترش بگذریم ...آنقدر بود که دو فرزند دیگر به جمعشان اضافه کند .

ولی زن به دختر خواهرش بسیار کم توجه داشت و به هر چیزی بهانه جویی می کرد ودعوا راه می انداخت ،مرد می گفت نوجوان است عاقل می شود نشد و مرد را هم مثل خودش کرد ،اقلا هفته ای یکبار همدیگررا طلاق می گفتند،دوبارتا میز محاکمه رفتند به خاطر بچه ها انصراف دادند ،مدت ها بودکه مرد می گفت دخترم که شوهرکند جدا می شوم ،دختر ازدواج کرد ،دعواها ادامه داشت ،زندگی بچه ها هم ایمن نبود ،آنها هم جز دعوا راهی برای حل مشکلات بلدنبودند .تا چندماه پیش که مرد از سرطان مرد و زن زیر لباس عزایش بلوز قرمز پوشیده بود که بالاخره خلاص شده ،حقوق مردرامی گیرد و بادوستانش سفر می کند ،بچه هارا هم به امان خدا سپرده تا با زن وشوهرهایشان فریادشان به آسمان باشد .

چرا؟

+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم تیر 1393 ساعت 11:38 شماره پست: 102

لابد به نظرتان موضوع تکراری ونابجایی حواهدآمد اگر بگویم در باب دحتران فراری می حواهم بنویسم .زنان جدا شده , زنان فرارکرده از حانه به دلیل فشارهای غیرقابل تحمل زندگی , دحترانی که مجبوربه ازدواج اجباری یا حتی فروخته شدند , دخترانی که بقولی گول خوردند و جایی برای برگشت درچارچوپ روابط خانوادگی ندارند, دختران زیاده خواهی که درکی از درآمد خانواده ندارند, دخترانی که دائم شاهد دعوای پدرومادرند و آرزوی سکوت دارند .

چه کسی باوردارد آدم های معمولی شرافتمندانه زندگی کردن را خوش ندارند؟

کی می تواند بگوید زندگی خیابانی لذت بخش است ؟

ولی چون فرهنگ غالب جامعه اینست که وقتی انگ به تو زدند دیگر خانواده ای نداری , دیگر پدر برادر خواهر مادر ودیگران تحقیرت می کنند . کاری نداری ,امکان تحصیل نداری, امکان برگشت به زندگی گذشته رانداری , دیگر هیچ حقی نداری , باقی ماندن درفرار را ترجیح می دهی .دستهای درازشده بسویشان یا برخشم است یا ترحم یا دشمنی و بهره کشی , که آدم راخاکشیر می کند .تقصیرماست نه آن ها !


تکثیر نسل

+ نوشته شده در سه شنبه شانزدهم اردیبهشت 1393 ساعت 10:40 شماره پست: 101

فشارهای اجتماعی

معیارهای نادرست برای ازدواج در خانواده ها

گفتگوی ناکافی پسران ودختران

مصایب اقتصادی

کاستی فرهنگی

نامناسب بودن زوج ها

با زهم بشمارم ! از زمین تا ثریا می رود .

بحث ، جدل ، ناسازگاری ، هرروزه را سبب می شود . جوانان ازازدواج گریزانند ...

دعوت به عقد موقت مغلطه ذهن را موجب می شود .

آمارها خوف به دلهایشان می اندازد .

نگران نان وآسایش فردایند .

در این تابلو جای فرزند بیشتر کجاست ؟

اگر می خواهید پسران ودحتران گوش به قرمانی تکثیر شود که نان پیران دهند، چرخ صنعت چرخانندو

اندیشه تکثیر کنند؛ باورم نیست چنین شود .خوددانید .

خاطره

+ نوشته شده در دوشنبه هشتم اردیبهشت 1393 ساعت 20:41 شماره پست: 100

مکان : دانشگاه تهران زمان : خرداد چهل ودو دخترفارغ از هیاهوی دوروبرش ،بی توجه به شعارهای این سو وآن سو میکروسکوپ پرت شده از پنجره آزمایشگاه که شکسته بود سفت بغل کرده بودومثل ابربهارگریه می کردوفریاد زنان می گفت من بدون میکروسکوپ چه کنم ؟! مکان : دبیرستانی حوالی دانشگاه تهران زمان : مهر پنجاه وهشت داخل دبیرستان ازشعارهای ضدونقیض پربود .سروصدای دانشگاه اما بچه هارا بسیاربیشتربه هیجان می آورد کنجکاوی بودیاچیزی بیش خواهان بیرون رفتن سوی دانشگاه بودند حتی صدای تیرهم بود .دختر روی دیواربود وپاهایش راازدوسو می کشیدند سرآخر فریادکرد ولم کنید جرخوردم،اصلا من همین جا می مانم .

روز مادر

+ نوشته شده در جمعه بیست و نهم فروردین 1393 ساعت 19:30 شماره پست: 99

...در مملکت من حرف زدن ممنوع است. درجامعه ای که خیمه ی سنگین جمود و استبداد روی گرده ی مردمانش سنگینی می کند باید لال و کور و کر بود.

محمد قاضی پیش از جراحی حنجره به پزشک معالج که اورا یادآوری کرده بعداز عمل  دیگر حرف نخواهد زد.(1354)

تفکرعمومی حاکم دلسوزی برای بی مادران است درچنین روزی ،کودکان بی سرپرست  که به جرم ناکرده رها شده اند و کودکان یا بزرگسالانی که مادر ازدست داده اند یا به دلایلی گوناگون  دور افتاده اند .

اما اگر ازمن می پرسید گروه دیگری هم هستند که درچنین روزی دل تنگ اند .زنان بی فرزند !تا جوانتر هستید کودکی را به فرزند خواندگی بپذیرید وهرگز به رابطه خونی و ژن و... اینها فکرنکنید, قبول که بخشی ازاین تئوری درست است اما عشقی که به کودک می بخشید جبران همه  آن دیگر خواهد بود.

دلتان خوش باد  .

روز مادر برهمه مادران  ایرانی بسیار فرخنده باد . در ضمن قدر فرزندانتان راباهمه خوبی وبدی های شان بدانید تا نیک رفتاری را از مادر بیاموزند .

اون قدیم ها

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم فروردین 1393 ساعت 23:0 شماره پست: 98

پانزده شانزده ساله  بوده که عروس  میرود خرمشهر ،هیچ شناختی از جنوب ایران نداشته ،به دودلیل  خرمشهرمحل سکونتشان شد یکی اینکه خانواده همسرش  که از مهاجرین عراق  بودند آنجا زندگی می کردند ودیگر اینکه  حقوق شان بابدی آب وهوا مبلغی بیشتر می شد ،اولین باربود به خوزستان قدم می گذاشت رسم ورسومشان رانمی دانست گرچه بی شک همراه شوهرش  به هرکجا می رفت  اون وقتها دخترها به هرجا که لازم بود می رفتند نه مثل حالا که ازوردل مادرشان جم نمی خورند.

وارد شهرشد هنوزخانه جدایی نداشتند همه آشنایان مادر شوهر به دیدنش آمدند و همه ننه بودند ،ننه حسن ،ننه علی ،ننه شاکر ،ازدلش گذشت من کجا آمدم اینجا همه کلفت  اند !خیلی طول نکشید که فهمید اون روزها مدل عرب ها مادر رابه نام پسر اول می خواندندو اگر پسری نداشت به نام دختراول البته با سرافکندگی !

شمارش معکوس یارانه

+ نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم فروردین 1393 ساعت 20:44 شماره پست: 97

هوراااا!حقوق دادند .

اونجور که گفتی فکرکردم هواپیمای مالزی پیداشده!

هواپیمای گمشده مال من که نیست اما قسطها از آن من است !

یک پرسش ؟!درآمد یک خانواده در یک خانه برای دریافت یارانه نباید دومیلیون  بیش باشد در دو خانه چطور ؟ 

خیال آسوده زنی که کارداردو درآمد ومستقل  زن دوم نمی شود . حتی اگر دلش رفته باشد .

اگر زن اول بود چی ؟

زن اولی که کار می کند جدا می شود ،می رود پی کارش ا.علاقه ملاقه  پیشکش !

درضمن شما حالا یه خانواده تشکیل بده دومی رابخشیدیم .

فقط بلدن زبان درازی کنند والا زیر بار مسءولیت  رفتن بی شک آسان نیست .

سال نو مبارک

+ نوشته شده در دوشنبه چهارم فروردین 1393 ساعت 11:11 شماره پست: 96

داود بقال  ،دبستانی که بودم وردست  پدرش حاجی  دکون بقالی را اداره می کرد . بعدها حاجی بازنشسته شد ،داود زن گرفت  وصاحب بچه شد اما هنوزم ما بچه ها از خل وضعیش حساب می بردیم  .با همه اینها توسالهای جنگ هرچیزکمیاب را برای آشناها از جمله پدرم کنار می گذاشت  ،اوایل که هنوزبه دوچرخه سواری دخترها گیر نمی دادند ترک دوچرخه ام را پر می کرد از این چیزها از شیر گرفته تا سیگار که تو خونه ما هیچ کس سیگاری نبود ولی خوب حتی برای دایی ام هم از اونا می فرستادیم گرچه مادرم روزی نبود ونیست که تذکر آیین نامه ای رافراموش کند ونگوید هوا به این خوبی چرا سیگارو ترک نمی کنی ؟!

تودوره احتیاط  رفتارش جوری بودکه از فرستادنش به جنگ منصرف شدند و برگشت خونه ، وقتی زنشو طلاق داد و بچه هارا پیش  خودش نگاه داشت همه گفتن ای بابا عقل درست وحسابی ندارد ،زن نگه دار نیست دوتا بچه ناجورتحویل جامعه می دهد .مدتی بعدبا خانم معلمی ازدواج کرد ،همه گفتن زمان جنگ بی شوهری ،و لابدمنتظرطلاقی دیگر ولی حسابا اشتباه بود خانم معلم ریسمان زندگی را به دست گرفت صاحب بچه شد ،همه را بزرگ کرد دانشگاه فرستاد ،داود هم عوض شد تقریبا عاقل شد . از آن محله آمدیم اما داود بقال هیچ وقت یادش نمی رود عید نوروز را به پدرم تبریک بگوید .

رفتار سنجیده

+ نوشته شده در سه شنبه بیستم اسفند 1392 ساعت 21:32 شماره پست: 95

می فهمیدم دارد دانه می پاشد، اما تصمیم گرفته بودم تا تهش بروم ودانه هارا می چیدم ،دعوتم کرد همراهش به خرید روم ،رفتم !تندوتند می رفت و هیچ توجهی نداشت که من چندقدم عقب ترهستم .به کافه ای رفتیم هیچ نپرسید کجا برویم ویا چه بخوریم ،خودش انتخاب کرد. جدی نگرفتم گفتم لابد جیبش جرات پرسش نمی دهد.از کافه که بیرون زدیم هواتقریبا تاریک شده بود ،هنوز کمی نرفته بودیم که دستش به طرفم دراز شد حق داشت کسی غذای مفتی به کسی نمی دهد،چندشم شد کنارکشیدم دستش توهوا خشک شد .پس کشیدبه اوگفتم چراازدواج نمی کنی گفت نمی خواهم تودلم گفتم به جهنم !کمی جلوترگفتم خوب ازاینجا خودم می روم لطفا کنارنگهدار ،قبل از خداحافظی گفتم لطفا اگرباکسی رفیق شدی حتی یک روسپی ! بیشتراحترامش کن والا با رفتار جنسی پرشور نمی توانی نزدخودنگهش داری !شانسم یه عوضی به پستم خوردومنصرفم کرد .

هشتم مارس

+ نوشته شده در شنبه هفدهم اسفند 1392 ساعت 21:23 شماره پست: 94

روززن در جامعه ای که بسیاری حقوق اولیه زنان نادیده گرفته می شودواگر زن باشی فقط وقتی به خواسته ها و حقوق اجتماعی خود می رسی که یا پشتت گرم به مردی قوی باشدو یاثروت بیکران راصاحب ویا رفتار خاص داشته باشی وبس .دست کم درعربستان وقتی زنان شناسنامه ندارند تکلیفشان روشن است اما در سرزمین ما حکایت جوردیگری است ،هم سیخ می سوزد هم کباب !آیا معنی دارد؟

شاملو و همه شاعران نسل من...
ما را در سایت شاملو و همه شاعران نسل من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sourin بازدید : 169 تاريخ : دوشنبه 2 مرداد 1396 ساعت: 17:06