دیروز مجبور شدم بروم ماموریت. جای دوری نبود و فقط دو ساعت رانندگی داشت. پریدم پشت فرمان و زدم به جاده. نیم ساعت نرفته بودم که دیدم مورچهی زرد و درشتی روی داشبورد ماشین قدم میزند. لابد به هوای شفتالوی نیمهخوردهای که یک هفته است افتاده کف ماشین، از پنجره کشیده بالا و آمده داخل ماشین. بعد هم دیده که ای دل غافل، آقای عطار شال و کلاه کرده و پریده پشت فرمان و دِ برو به سمت ماموریت. تف به این شانسات مظفر. یکی از فوبیاهای من همسفر شدن با هر گونه حشرهای در ماشین است. حالا هم من و مظفر با هم شاخ به شاخ شده بودیم و باید میرفتیم ماموریت. وسط اتوبان هم که نمیشد زد کنار. پس تمام نفسام را جمع کردم و مثل شمع کیک تولد فوتاش کردم و پرت شد کف ماشین. جنبِ همان شفتالوی پکیده. همان میوهی ممنوعهای که کارش را به اینجا کشانده بود.دو ساعت راندم و رسیدم به پروژه و ماشین را نگه داشتم. هر چه گشتم مظفر را ندیدم که پرتشاش کنم بیرون. ندیدناش از دیدناش هم ترسناکتر بود. ولش کردم و پیاده شدم. دو ساعت بعد برگشتم توی ماشین و دیدم مظفر نشسته پشت فرمان. با اقتدار فوتاش کردم و پرت شد از ماشین بیرون. خیلی پیروزمندانه نگاهش کردم. کاملا سردرگم و گیج اطرافاش را نگاه میکرد. دویست کیلومتر از خانهاش دور بود. مسافتی که اگر تمام عمرش هم راه برود، نمیتواند طیاش کند. فقط شاخکهایش را تکان میداد. من تا حالا هیچ مظفرِ سردرگمی را ندیده بودم. دلم برایش سوخت. حس کردم هیولایی هستم که یک جانِ شیرین را تلخ کرده است. لیوانم را برداشتم و هلش دادم و انداختماش توی آن و شب برگرداندماش خانه و رهایش کردم. حس شیرین نجات دادن مظفر. حتی شفتالو را هم گذاشتم بیرون که با خیال راحت تا آخر عمر امرار معاش کند. ش, ...ادامه مطلب